در مانیل، مردی منزوی از استانی دور در فقر زندگی می کند. تنها چیزی که او دارد یک دوربین است و در کلیساها می ماند به این امید که مردم او را استخدام کنند تا عکس هایشان را بگیرد. در طول یک روز، او سه برخورد دارد که زندگی اش را تغییر می دهد: اولی، با یک جوان خوش صحبت که کنار درب کلیسا ایستاده است و او را به خاطر تلف کردن زندگی اش در کلیسا سرزنش می کند، دومی با پسری که پیشنهاد می کند از او عکس بگیرد. و سومی با یک مرد مرسدس ران که در ترافیک گیر کرده و دیگر حوصله ای ندارد. آیا نجاتی از بی روحی شهر وجود دارد؟